شانه هاي تو
همچو صخره هاي سخت و پر غرور
موج گيسوان من در اين نشيب
سينه مي کشد چو ابشار نور
شانه هاي تو
چون حصارهاي قلعه اي عظيم
رقص رشته هاي گيسوان من بر ان
همچو رقص شاخه هاي بيد در کف نسيم
شانه هاي تو
برج هاي اهنين
جلوه ي شگرف خون و زندگي
رنگ ان به رنگ مجمري مسين
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پيکر تو بي قرار
جاي بوسه هاي من به روي شانه هات
همچو جاي نيش اتشينمار
شانه هاي تو
در خروش افتاب داغ پر شکوه
زير دانه هاي گرم و روشن عرق
برق ميزند چو قله هاي کوه
شانه هاي تو
قبله گاه ديدگان پر نياز من
شانه هاي تو
مهر سنگي نماز من
امشب آن حسرت ديرينه من
در بر دوست به سر مي آيد
در فروبند و بگو خانه تهي است
زين سپس هر كه به در مي آيد
شانه كو تا كه سر و زلفم را
در هم و وحشي و زيبا سازم
بايد از تازگي و نرمي و لطف
گونه را چون گل رويا سازم
سرمه كو تا كه چو بر ديده كشم
راز و نازي به نگاهم بخشد
بايد اين شوق كه دردل دارم
جلوه بر چشم سياهم بخشد
چه بپوشم كه چو از راه آيد
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگويم كه ز سحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد
آه اي دخترك خدمتكار
گل بزن بر سر و سينه من
تا كه حيران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق ديرينه من
چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم
ماه اگر خواست كه از پنجره ها
بيندم در بر او مست و پريش
آنچنان جلوه كنم كو ز حسد
پرده ابر كشد بر رخ خويش
تا چو رويا شود اين صحنه عشق
كندر و عود در آتش ريزم
ز آن سپس همچو يكي كولي مست
نرم و پيچنده ز جا برخيزم
همه شب شعله صفت رقص كنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش كشد
مست آن گرمي آغوش شوم
آه گويي ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا مي آيد
اي خدا اوست كه آرام و خموش
بسوي خانه ما مي آيد
نظرات شما عزیزان:
|